دارم تحمل می کنم، هر صبح خودم را با اردنگی از خانه می اندازم بیرون و می گویم باید تحمل کنی. به میانه روز که می رسم دلتنگی می کنم، کمی دستم می لرزد و نفسم بند می آید اما دوباره خودم را جمع می کنم واز سر اجبار لبخند می زنم. شب که می شود پیش خودم فکر می کنم که آیا فراموش هم می کنم؟ جوابی ندارم. به خودم می گویم دیگر نمی توانی قدمی به عقب برداری و باید بروی جلو، جلو ، جلو ...